فریده چیچک اوغلو نویسنده و فارغ التحصیل دکترای معماری از دانشگاه پنسیلوانیاست. او پس از فارغ التحصیلی تدریس معماری را در ترکیه آغاز کرد. اما پس از کودتای 1980 و بخاطر فعالیت های سیاسی اش به زندان افتاد. کتاب نخست او، نگذارید به بادبادکها شلیک کنند، روایتی داستانی و سینمایی است از تجربه ی زندان. در سال 1991 با همکاری خاویر کلر، فیلمساز سوئیسی، فیلمنامه ی «سفر امید» را به نگارش درآورد که برنده ی اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان شد. او تا امروز همچنان می نویسد.
به مناسب روز جهانی قصه گویی پادکست دانشگاه TEESIDE مصاحبه ای با فریده چیچک اوغلو انجام داده است که بخش هایی از صحبت های او را در ادامه می خوانید.
«تجربه های زیسته ریشه ی اکثر داستان های خوب دنیاست. تجربه ای که متعلق به شما باشد، از دیگران شنیده اید یا شاهد آن بوده اید. در مورد من تجربه ی زیسته کلید یک داستان خوب است و متاسفم که اکثرا از تروماهای ما نشات می گیرند. تجربه های تلخ در داستان های خوب تبلور پیدا می کنند و طبیعی هم هست آنچه که در خوشی به ما گذشته است خاطرات خوبی را شکل می دهد که با یادآوری یا تعریف کردنش برای دوستمان در زندگی خود نگه می داریم. خاطرات خوب ذهن ما را به خود درگیر نمی کند، دادگاهی خیالی را برای چرایی یا چگونگی وقوعشان برگذار نمی کنیم و بنوعی پس از رخ دادنشان تغییری نمی کنیم پس بسیار بعید است که بتوانند داستان های خوبی را بنا بگذارند. اما در مقابل در تجربه ی شخصی من سه راه برای مقابله با تروما وجود دارد. راه اول: آن را سرکوب می کنید و به انسان افتضاحی تبدیل می شوید راه دوم: آن را برای تراپیست تعریف می کنید پول زیادی هم پرداخت میکنید و در نهایت میتواند موثر باشد. راه سوم: به شما پول میدهند تا داستان تان را تعریف کنید و این یعنی سینما. در مسیر زندگی من راه سوم اتفاق افتاد و ازین بابت خوشحالم... »
در خصوص اینکه داستاننویسی یک مهارت است یا استعداد بنظرم هر دوی این هاست. اما اگر فقط استعداد آن را داشته باشید مسیر برای پرورش آن سختتر است. استعداد شما بارها و بارها از همان نقطهی تروماتیک نخست الهام می گیرد جایی که دیگر آن را می شناسید و احتمالا از کودکی مواجهه با آن را یاد گرفته اید و جزیی از شخصیت شما شده است. داستان گویی و برگرداندن این نقاط تاریک به لحظات خنده دار علی الخصوص کمدی از همین جا شروع می شود. نمایی بسته و نزدیک از آدم های طناز پیرامونتان حزن و غمی که از زخمهای گذشته برایشان به جا مانده را آشکارتر می کند. با این حال من آدم بدبینی نیستم شما هم لازم نیست برای اینکه داستان نویس خوبی شوید دائما در زندان باشید، آن گونه که برای من اتفاق افتاد. اما کافی است به خانواده خود نگاه کنید آنجا هم تروماهای بسیاری را پیدا خواهید کرد.
اولین باری که صدای خودم را شنیدم که در حال تعریف کردن یک داستان هستم به پنج سالگیام برمیگردد وقتی که در رختخواب بودم. آن سال خواهر کوچکتر من به دنیا آمد، که تمام روز را گریه می کرد، مادریزرگ مادرم برای زندگی به خانه ی ما آمده بود و من ازین بابت راضی نبودم، اما از همه ناراحت کننده تر این بود که پدرم شش ماه برای کار به نیویورک رفت و در همین زمان تروماتیک، من سه دوست خیالی برای خودم ساختم. سه پسر سفید پوست با نام های اورهان، سینان و فرانس!! مثلا سینان یک معمار مشهور بود و احتمالا اولین کسی که روح معمارشدن را در من دمید. من از آنجا برای دوست های خیالی ام قصه میگفت .
در پاسخ به این سوال که مدیومهای داستان، فیلمنامه و سریال برای شما چه تفاوتی دارد؟
راستش را بخواهید برای من هر سه یکی هستند و در واقع تماشاگران این مدیوم ها هستند که از یکدیگر متفاوتند. وقتی پنج ساله بودم داستان هایم را برای خودم تعریف میکردم و بعدتر برای دیگران گفتم. در یک حلقه ی زنانه که در زندان ارتش در آنکارا اوایل 1980به سر می بردیم ما هر روز دو مرتبه در کوریدور مسجد می ایستادیم و کتک می خوردیم. بسیار سخت کتک می خوردیم تا در نهایت بگوییم بله فرمانده و نمی گفتیم چون معتقد بودیم ما اصلا سرباز نیستیم که به فرمانده بله بگوییم. الان که تعریفش میکنم تراژیکمدی است ولی راستش آن موقع خندهدار بود. یادم هست در زمان انتظار در حالی که ایستاده بودیم شروع می کردم داستانی را تا نقطهی اوج گاهش مثل یک سکانس تقطیع شده برای دیگران تعریف میکردم بعد از آنکه کتک میخوردیم و به داخل می رفتیم و باید دست هایمان را در آب نمک فرو میبردیم انگار در یک لحظه همه کتکی که خورده بودیم را فراموش میکردند و پیگیر ادامه داستان میشدند انگار جهان داستان در فاصله کتک خوردن ما به تعلیق درآمده بود و حالا داستان ادامه پیدا می کرد.
بعد از آن هم تجربه ی زندان بعدیام را به داستان تبدیل کردم و مجدد به شکل فیلمنامه درآمد. بنظرم در نهایت جوهر مشترک همه ی این فرمها یکییست.